روزهایی که پشت سر هم‌ سپری میشوند!

  • ۰
  • ۰

کانال رسمی تلگرام عاشقان حسین ع

با حضور مداحان بزرگ کشور

یکی از بهترین کانال های مذهبی کشور و مورد تایید اساتید و مداحان بزرگ کشور

ائتلاف میلیونی صدای خاکی ها

به ائتلاف میلیونی صدای خاکی ها به کمک شما تشکیل می شود

جامعه علوی پاک

هیئت جان نثاران حسین ع

telegram.me/mazhabi

به ما بپیوندید

  • محمد رضا خادمی
  • ۰
  • ۰

خوابگاه

 

خدا جان چرا از اینجا تا ان بالا بالا به اسمان هفتم ت را هیچ کدام از این اپراتور های به اصطلاح هیچ کس تنها نیست (!!) ساپورت نمیکنند؟!

خدا جان این ها عقل شان کم بود و نفهم! تو چرا هیچ جایی برای امروز من نگذاشتی؟! تو که میدانستی یک چنین روزی، روزی روزگاری در زندگی ام میرسد، چرا؟! چرا راهی نیست برای حرف زدن با تو...حتمن میگویی نیازی نبود ! چون تو همه چیز را میبینی! 

میبینی؟! امروز را میبینی؟! اشک هایم را ، بیشعوری و دل شکستن ادم ها را میبینی؟! خدایا دلی که شکسته...نه ببخشید! دلی که دیگر هیچ چیزی ازش باقی نمانده که دیگر شکستن ندارد! دارد؟!

...

+اذیتم کردن...نمیبخشم...کینه ای نیستم ولی این دل دیگه دلی نیست که کسی بخواد برنجونه! حالا هرچقدرم که من هیچی نگم و هی بخندم!

++ فک کردم انگشترم رو گم کردم...داشتم وسایل هامو جمع میکردم ، تو کمدم پیداش کردم...به پیدا شدن این عزیز دل می ارزید....:-) 

  • محمد رضا خادمی
  • ۰
  • ۰

 

چهارشنبه بعد از ظهر بعد از پشت سر گذاشتن ده امتحان تقریبا اخرین نفری بودم که از خوابگاه خارج شدم !بعد از اینکه با سرپرست جان مهربان جان خداحافظی کردیم.(اخی عزیزم چقد دل نازک ه !وقتی داشتیم میومدیم و از این فرم های تخلیه اتاق بهمون داد اشک تو چشاش جمع شده بود...) به هر حال روزهای خوب و بدی رو پشت سر گذاشتیم تو اون خوابگاه !روزهای سیاه و سفید !چون قراره ترم بعد مهاجرت کنیم به خوابگاه های دانشگاه تمام وسایلم رو کول کردم با خودم اوردم !!:)) البته کول نکردم مامان بابام اومدن دنبالم !:))

بهتره بگم تنها شبی که تونستم راحت بخوابم همون شب بود و فردا صبحش چون از غروب پنج شنبه.....

از غروب پنج شنبه یه سری اتفاقات ناخوشایند پیش اومد در پی پیش امدی که برای یکی از بستگان خیلی خیلی نزدیک !(از نظر عاطفی خیلی خیلی نزدیک به من !) که کل خانواده ی مادری و خب صد البته ما تحت الشعاع این مسله قرار گرفتیم...پنج شنبه شب دایی جونم اینا خونه مون بودن که سفره ی افطار رو پهن کرده بودیم که تلفن خونه مون زنگ خورد...همون جوری که خورش رو میذاشتم توی سفره ؛ اصلا نتونستم جلوی اشکام رو بگیرم....اصلا نمیتونم تحمل کنم...کسی که واسه م مثل مامانم میمونه...بویی مامانم رو میده...همیشه هرجا که باشم اگه قرار باشه دلم واسه یکی پرررر بزنه اونه...حالا ..اینجوری...خدایا خودت همه رو نجات بده...تویی رهادهنده از بند مشکلات...امیدوارم زود این ماجرا ختم به خیر شه !تو شبای قدر تنها دعا م همین بود که این مسله رو خدا خودش هرجور صلاح میدونه حل و فصل کنه....خب طبیعتا منم از اون روز به اینور زیاد حال روحی مساعدی نداشتم...

بیست و هفتم همین ماه البته قراره با دانشگاه برم مشهد....

و اما ماجرای مشهد رفتن و اینکه امام رضا چجوری منو طلبیده !

یه روز که تاریخش یادم نیست، قبل از فرجه ها ، قرار بود اخرین امتحان از مبحث قلب و جریان خون فیزیولوژی رو بدیم و بریم !جلوی سالن امتحانات با استرسسسس ایستاده بودم که آیدا و آوا بدو بدو اومدن سمتم منو کشیدن توی سالن اداری...(ما را در ان وضعیت سعی کنید تجسم نکنید !!!!:)))) گفتن امروز اخرین روزی بوده که میشده واسه قرعه کشی مشهد اسم نوشت ما هم رفتیم اسم هرسه تایی مون رو نوشتیم !!! گفتم اخه من قبلا به مامان بابام گفتم؛ اونام گفتن امسال قراره خودمون بریم مشهد واسه همین من اسم ننوشتم...اونام گفتن عیب نداره با هم باشیم خوش میگذره...(البته قرعه کشی بودااااا) سه شنبه همون هفته ینی دو روز بعد از این اتفاق گفتن اسم ها رو زدن....وارد سایت شدیم دیدیم بععععلللههههههه...من و آیدا هستیم اما آوا نیست...:( خلاصه هم ناراحت بودیم که آوا نیست هم خوشحال بودیم ! گفتیم میریم با مسئول شون صحبت میکنیم که اجازه بدن آوا استثنا باهامون بیاد....چندین روووز من و آیدا هی میرفتیم امور دانشجویی هی مومدیم تااا بالاخره از بین قرعه کشی شده ها بیس نفر نمیخواستن بیان که باز قرعه کشی شد ولی باز هم اسم آوا نبود !:( اما اخرش خانومه گف شماها منو کشتین هی اومدین رفتین اومدین رفتین !اگر از اینا هم کسی نخواست بیاد اسم آوا رومینویسه....و بدین صورت بود که ما آوا رو چپوندیم تو کاروان مشهد مووووووون....و اینگونه بووود که اما رضا مارا طلبید....حالا فقط میخوام زودتر بریم مشهد بلکه یه کم از این فضا دور شم....یه کم حالم بهتر شه....

و یک سری مسائل دیگه که بعدا خواهم نوشت....

  • محمد رضا خادمی
  • ۰
  • ۰

دلم میخواد بنویسم اولین شب پاییز چ حسی دارم....

امروز عکسای پارسال این روزا رو نگاه میکردم ... خیلی هاشو حذف کردم...سیر تحولی من در شش هفت ماه گذشته ( از مهر به اینور) کاملا مشهود و نمایان بود ! گاهی دلم میخواست میتونستم جای اون دختر توی عکس بودم !‌دقیقا توی همون برهه ی زمان...بعد زمان رو همونجا متوقف میکردم..ادم ها رو...حرف ها رو...همه چی رو...

امشب فقط دلم میخواست یک نفر بود حرف میزد ، حرف میزدو حرف میزد و من هیچ نمیگفتم !

تمام./

 

+ بعضی وقتا هم میگم به درک ! احساس میکنم این زخم کهنه زیادی کهنه شده !‌زیادی چرک مرده و حال به هم زن شده ! کاش میشد بهش فکر نکرد... کاش میشد توی اولین شب پاییز بهش فکر نکرد...

  • محمد رضا خادمی
  • ۰
  • ۰

اولا سلام :)
ثانیا تصمیم گرفتم دوستام رو به اسم مستعار بنویسم محض احتیاط !چون دوس ندارم خودشون یا اطرافیان برحسب اتفاق هم که شده بخونند...اینا نوشته هایی که واسه خودم نوشتم،صرفا به خاطر اینکه هم روزانه هامو ثبت کنم چون بعدا خاطره ست و هم اینکه گاهی از چیزی خیلی خوشحالم یا خیلی ناراحتم و نمیتونم به کسی بگم..بنویسم اینجا(الکی مثلا دفترچه یادداشت مه !)
چند روز قبل از تولدم بود که بلاگفا خراب شد...
جمعه هیجدهم تولدم بود و سه شنبه من و ناهید و نیایش و آیدا و آوا رفتیم بیرون که خیلی خوش گذشت  از بهترین روزای زندگیم بود...چهارشنبه صبح هم با آیدا و آوا برگشتیم...
جمعه شب من و بابا و مامان به مناسبت تولد این غنچه ی نوشکفته !!(خودم رو میگم هاااااا:)) رفتیم بیرون، نمی دونم چرا من عادت دارم سالی دوبار !(در سال دوبار تولدمه خب یکی شمسی یکی قمری !!!:دی) هی از مامانم راجع به به دنیااومدنم روز قبل و بعدش و مهمونی شون و بیا و برو و اینو ببر و اونا بیار میپرسم..مامان جان باباجان هم خوشحاااال تعریف میکردن واسه صدمین بااار !! و منم گوش میدادم...همینجوری واسه خودشون تعریف میکردن من و تنها و طفلک رها کردن !خودشون دوتا با هم قدم میزدن !(حتی یادمه مامانم قبلش کلی ناز میکرد من با این کفشم نمیتونم همراه تون راه بیااام !! حالا خودشون دوتایی داشتن میرفتن...:))) خواهرم هم اون شب اردو بود با مدرسه... اون شب هم خیلی خوب بود و خوش گذشتتتت....
هفتم خرداد با دانشگاه رفتیم اردو که اونم جاتون خالی خییلییی خوش گذشت....
یه اتفاقی افتاد برام تو همون هفته و اونم به هم خوردن رابطه مون با بچه های کلاس بود !
یادم نمیاد دقیقا چندم ولی امتحان فیزیولوژی داشتیم(اخرین میانترم ) .من و نیایش و ناهید در طول ترم ویس های استاد رو نوشته بودیم اون امتحان هم که از پنج جلسه بود و ما هم ویس ها رو نوشته بودیم اماده جزوه داشتیم.خب قاعدتا هرکسی باید به فکر خودش باشه و ویس های استادهایی که جزوه نمیگن رو بنویسه،(ما سه تا معمولا همیشه با هم جزوه مینویسیم ، ینی با هم تقسیم میکنیم مباحث رو).بقیه ی بچه ها بیخییال جزوه ننوشته بودن که ما تقریبا به همه شون جزوه هامون رو دادیم(که ای کاش نداده بودیم چون بعدش حسسساببی ازمون تشکر و قدردانی به عمل اومد!).یه شب قبل از امتحان یکی از بچه ها تو گروه پیام داد نظرتون چیه امتحان به جای دوشنبه،سه شنبه برگزار شه؟؟!خب ناهید و نیایش گفتن نه !منم به خاطر اونا و به خاطر مشکلی که ناهید داشت و راهش دور بود و یه مدت طولانی بود خونه نرفته بود گفتم گناه دارن بذار منم بگم مخالفم و همون دوشنبه امتحان باشه.مخالفت ما همانا !شروع بحث بیخود،توهین همون همکلاسی به من و نیایش و به هم خوردن رابطه ی کلاسی و گریه ها و ناراحتی شدید منم همانا !اما این اتفاق باعث شد چن تا درس مهم بگیرم !اول اینکه تو دانشگاه فقط و فقط باید به فکر منافع خودم باشم و به دیگران کاری نداشته باشم حتی اگر در ظاهر دوست صمیمی باشن.دوم اینکه ادم ها هرچقدر هم که باشخصیت و مورد احترام جلوه کنن اما اگر شما خدای نکرده بخوای نظر شخصی تو بنا به هر دلیلی بگی میتونن با بی خود ترین حرف ها باعث ازار و ناراحتی شما بشن ! سوم اینکه بهتر که الان با بچه های کلاس یه جورایی جدا افتادیم...چهار اینکه (این جز درسایی که گرفتم نیست البته !)هیچ وقت اون ادم رو به خاطر توهین و حرف ناحقی که به من زد نمی بخشم و کلا دیدم نسبت بهش عوض شد ! و اینکه از هم کلاسی هام بدم میاد !اگر خوابگاهی نبودم هیچ وقت باهیچ کس صمیمی نمیشدم ! واسه همینه امتحان پایان ترم فیزیولوژی خودم تنهایی ویس نوشتم و به هیچکس هم ندادم...
حتی یاداوری این مسئله و اون شب نحس هم زجر اوره !هیچ وقت نمیبخشمشون !حتی ناهید رو !چون من به خاطر اون گفتم تاریخ امتحان عوض نشه اما اون هیچ وقت در برابر اون ادم از من دفاع نکرد و این بیشتر اذیتم میکنه.انگار یه جورایی الکی وجهه ی خودم رو تو کلاس خراب کردم...
این ها تقریبا مهم ترین اتفاقات و پررنگ ترین شون بودن !
هفته ی اخر امتحانات هم اینقدرر خسته شده بودیم که یه شب با دوستام رفتیم بیرون خییلی خوش گذشت...واقعا عالی بود..:)

  • محمد رضا خادمی
  • ۰
  • ۰

شابد دوست: زهرا ی قسمتی از کتاب شازده کوچولو هست که میگه : بدتر از اونی که بیای و کسی متوجه نشه ، اینه که بری و کسی متوجه نشه! ... البته ما متوجه شدیم که تو رفتی...

زهرا: ......

شاید دوست: خب زهرا من ی رب دیگه جمع میکنم میرم.

زهرا: باشه.

شاید دوست: دست بده!

شاید دوست: بوسم کن!

زهرا: بوسم نمیاد!:-\ 

شاید دوست: دیگه باهات حرف نمیزنم!

زهرا :خب نزن! 

شاید دوست: زهرا؟!o__0

زهرا: فک‌‌کردی برام مهمه؟!

......

خدایا! فکر‌میکنن اینکه با من حرف بزنن یا نزنن برای من مهم ه!:-\ 

....

مکالمه جات با کسی‌که یک روووووز فکر‌میکردم میشه بهش گفت «دوست!» . اما آدم هیچوقت‌نمیدونه تو زندگی چه اتفاقایی میفته!

ولی واقعا اینکه در تمام طول روز اینجام و ده تا کلمه م با اینا حرف نمیزنم برام مهم نیست!

فقط منتظر سه شنبه هام که برگردم به آرامش خونه مون:-) 

  • محمد رضا خادمی
  • ۰
  • ۰

چقدر خسته ممممم....ینی این ترم دیگه راستی راستی دارم له میشم!:-(  توجه کردین چقدر هر ترم برای من دانشگاه و آدماش بدتر و تحمل شون سخت تر میشه؟! خیلی داره بد میگذره احساس میکنم! به معنای واقعی هیچ لذت و خوشی از دوره دانشجویی م ندارم! همه چیز خیلی سطحی و گذرا... و زوووود گذر ه...:-(  ولی این سختی هاش اصن تمومی نداره انگار..هر روز و هر ترم سخت تر!

داشتیم از بیمارستان بر میگشتیم ، تو مسیر ی نفر ی آدرس پرسید ازمون ، من سریع گفتم نمیدونم! نوشین و هدی وایسادن ادرس دادن بعد من جلو تر بودم ، وقتی بهم رسیدن گفتم میدونستم ادرس رو ولی واقعا خسته بودم اصن نمیتونستم صبر کنم ادرس بدم! هدی میگه: کار مردم رو راه بنداز تا خدا کارت رو راه بندازه! منم گفتم: تا همین الان تو بیمارستان داشتیم به همین خلق خدا کمک میکردیم ، خدا اگر بخواد کمک میکنه! هنوز حرف مون تموم نشده بود که ی پژو با آرم دانشگاه وایساد، ما هم سوار شدیم ، گفت کدوم خوابگاهین؟! ما هم گفتیم میریم سلف! ما رو جلو سلف پیاده کرد ، گفت احتمالا شما ترم اولی هستین که ما رو نمیشناسین، ما هم گفتیم نه والا! ما سال دومیم اما شما رو نمیشناسیم ، راننده حوزه ریاست دانشگاه بود.گفت هر موقع بچه های دانشگاه رو میبینم بر حسب وظیفه میاریم شون! ( خدایی چقد بعضی آدما با شخصیت ن!) چقدر هیچ کاری پیش خدا پنهون نمیمونه! حتی توی بخش که مریض ها برا کوچکترین کاری کلی دعات میکنن! ایشااالا که خدا به راننده ه خیر بده! یک‌در دنیا هزار در آخرت!واقعا خسته بودم اصن‌نمیتونستم راه برم!

الانم که باید تا پنج دانشگاه باشیم!:-( 

+بعضی وقتا ی ادم های بیشعور و بی شخصیتی تو بیمارستان میبینم که اصن چندشم میشه بخوام به عنوان همکار!!!! با اینا ی جا باشم! واقعا که بعضی ها فقط دل شون خوش ه رفتن فلان دانشگاه و ی مدرک‌گرفتن!! نمیفهمن هنوز که اصل شخصیت و رعایت احترام متقابله! هر چند هم که ما الان دانشجوییم اما به هر حال ی روز قراره همکار باشیم و (خدای نکرده خدای نکرده خدای نکرده!!!) ی جا شاید حتی بخوایم کار کنیم!

  • محمد رضا خادمی
  • ۰
  • ۰

به حدیییییی افکارم مشوش و به هم ریخته و ذهنم آشفته و داغونم که هندزفری رو گذاشتم گوشم، زبان تخصصی هم جلو م باز ه! بچه هام تو فلت هِر هِر و کِرکِر شون به راهه!

+اخه ساعت یک تا سه ، بعد اینکه از هفت و نیم تا یازده و نیم بیمارستان بودی چطوری میشه درس گوش داد! امروز استاده بهم گیر داده! میگه خانم شما اصن حواست نیستااااا! احتمالا از ملاقات شوندگانی!!! منظورش این بود میفتی! شیطونه میگفت برگرد بهش بگو : استاد محض اطلاع تون من معدلم بالای هیجده ست ، رتبه سوم کلاسم ، قرار باشه منو ملاقات کنی ، برا بقیه م جا رزرو کن از الان!!!! ینی عصبااااانی ام هاااا از دستش! اصن نمیتونم ذهنم رو متمرکز کنم! البته بچه ها میگن میندازه !:-(  وای خیلی اعصابم خرده! بی سواد! نصف کارمندای دانشگاه ما با پ/ا/ر/ت/ی اینجان! تو روحشون !!!!! از جمله این جناب به اصطلاح مهندس بی سواد! 

اخه کی با هندزفری درس میخونه؟! الان ینی مثلا من خیلی تمرکز دارم! 

خدایااا دلم میخواد بزنم زیر گریه اصن! :'( :'( 

  • محمد رضا خادمی
  • ۰
  • ۰

به ریحانه میگم هیچ موضوع مشترکی ندارم با هم اتاقی هام که بخوام در موردش باهاشون حرف بزنم باورش نمیشه!:-\ 

موضوعات مورد علاقه هم اتاقی های گرامی: مرگ .خواب ، کلیه موضوعات خرافی و چرت و پرتی جات!:-\  کلیه تشریفات و تشرفات مراسم های خواستگاری ، نامزدی، جهاز ، عروسی ، نامزد (البته همه شون هم متاهل ن!:-\ ).

بعد ریحانه میگه خب وقتی دارن در مورد چمدون (!!!) عروس دوماد حرف میزنن تو هم برو تو بحث شون شرکت کن!!:-\  (ینی این حرفا از ریحانه بعیده هاااااا مثل اینه که ی پلنگ بگه من امروز هوس سالاد شیرازی دارم!:-\  )

الانم موضوع بحث لباس قِری ه!! عاغا اینا نمیدونم نژاد شون چی چیه دقیقا!o__0

هرچی تلاش میکنم هیچ خط و مرز مشترکی پیدا نمیکنم ! 

دیگه حرفی ندارم!

+امروز تو بیمارستان یکی از هم گروهی هام دقیقن مشابه ی دختر بچه پنج ساله رفتار میکرد و جِر میزد! 

+خدایا من همچنان حیران و البته منتظر حکمت تو هستم!

  • محمد رضا خادمی
  • ۰
  • ۰

در واقع حرف خاصی برا گفتن ندارم...:)

دیروز صبح توی شهر دانشجویی رفتم پیش ی متخصص پوست که از اساتید دانشگاه هم هستن و خیلی هم تعریفش رو شنیده بودم. گفت دلیل این قرمزی های دستت حساسیتِ ی پماد ساختگی و ی قرص داد که شبا بخورم و پماد رو هم هر شب بزنم به دستم...

.....

از دیروز که اومدم مانور دادم که من این هفته فقطططط میخوام بخوابم!!! کسی کاری بهم نداشته باشه!!:)))

شب میخواستم بخوابم ، مامانم میگه الان تازه هشت ه!!!:دی بیا ی دقیقه پیش مون بشین بعد برو بخواب...خلاصه همینجوری رفتم زیر پتو خوابیدم،بابامم کلی بهم خندیده تا نهایتا ساعت ده دیگه از حااال رفتم...

کلن‌برنامه این چن روز م فقط خواب ه!!! مردم این هفته! له شدم!!!!

....

دیگه اینکه....کلن حرفی ندارم...:) فعلن;-) 

۰ نظر 05 Azar 94 ، 11:55
زهرا

«اتفاقِ خوبِ زندگی‌ام‌بیفت...قول میدهم جای تمام دست های دنیا بگیرمت...»

....

دلم عمیقا و شدیدا ی اتفاقِ خوب افتادن میخواد!

....

مثلن....مثلن نمیدونم چی...؟

ولی ی اتفاق ِ خوووووووب..:)

۰ نظر 04 Azar 94 ، 20:16
زهرا

گاهی اوقات هم ی چیزایی هست که آدم نمیتونه بگه...ینی اصلا هیچ کلمه ای براش نیست...ینی اصلا نمیشه که گفته بشه یا حتی نوشته بشه...

ی جور ناراحتی و غم خاصی توی دلم ه...

مثل اینکه خیلی،خیلی درگیر ی چیزایی شدم...اصن غرق شدم درش و خیلی چیزا رو هم باهاش غرق و نابود کردم...

و نمیدونم چجوری میتونم خودم رو ازش رها کنم!

ی چیزایی هست که هیچ کلمه ای برای گفتن یا نوشتن تون نیست!

ی چیزایی که اصلا مربوط به این دنیا نیست حتی...عالم مادی حتی...

+ناراحتم،مث دختری که دستش هنوز خوب نشده!:( بعد چن هفته!:( احساس میکنم داره بدتر میشه...خیلی میترسم...:( نمیدونم باید چیکار کنم! :(

۰ نظر 03 Azar 94 ، 00:40
زهرا


بعد از کلاسِ بعد از ظهر اندیشه 2 ، به فاطمه میگم بیا بریم ی کم تو محوطه بچرخیم بعد میریم خوابگاه...

اول میریم سلف،بعد تو این هوای یَخ! ی کم راه رفتیم و اینقد سردمون شد که وقتی دیدیم کافی شاپ دانشگاه هنوز بازه...دلمون خواست بریم هات چاکلت بخوریم:-)  خیلی خوش گذشت امشب بهم واقعا...با اینکه کل این روزا رو در حال درس خوندن بودم و دیشب کلن کتابخونه دانشگاه بودم تا ده شب، ولی امشب خیلی خوش گذشت و ایشالا که فردا امتحانم رو خوب بدم.:-) 

بعد که اومدیم خوابگاه واسه بچه ها تعریف کردیم اونا هم به هیجان اومدن ، گفتن بیاین ی بار دیگه هم بریییییم...و اینگونه بود که برای بار دوم خودمون رو دعوت کردیم کافی شاپ به صرف چیپس و پنیر!:))

همه مون هم امتحان داریم فردا....

الانم دیگه درسم کامل تموم شده و از خستگی حال ندااااارم...

ولی امشب خیلی خوش گذشت;-) 

+عکس مربوط به سری اول ه! دست و ساعت و موبایل فاطمه و کوله من!:)

خیلی هم عالی و پرتغالی...:-) 


۰ نظر 02 Azar 94 ، 22:07
زهرا

شبا آلارم گوشیم رو تنظیم میکنم،وی پی ان رو قط میکنم ،گوشیمو از سایلنت بر میدارم و میخوابم...

یکی از همکلاسی هام واتس اپ نداره و از شانس من!! با اینجانب خیلی احساس قرابت و صمیمیت غیر مترقبه ای داره!

و هرمووووقع که دلش بخواد پیام میده! بعد گوشیم میگه دیلینگ!! و من دو متر از جام میپرم!:| والا! نکنه انتظار دارین به خوابم ادامه بدم!

بعد الان اس ام اس ش رو داده،بیدارم کرده! جوابش رو هم گرفته! بعد میگه حوصله م سررفته هیچ کس هم نیس ما را در یابد!!!:||

خدایا! من چیکار کردم اخه مگه به درگاه تو!!!

میگم خب عزیزم این موقع همه خواب ن! شما هم قاعدتا باید بخوابی...

جواب داده باشه پس بخوابید!!

والا! مسول حوصله سررفتگی نصف شبی شما هم منم؟!!!

+همکلاسی دختر میباشد! توی پرانتز!!

۰ نظر 02 Azar 94 ، 00:57
زهرا

کلن نمیشه که یک شنبه ها بیزی نباشن! اگه نباشن و اگه منو تا مرز خفگی نکشونن میمیرن!!:| 

حتی اگر سه تا کلاس از چاهارتا کلاس م لغووو شده باشه!

هَو عه گود نایت!:)

۰ نظر 02 Azar 94 ، 00:04
زهرا

اسم این مرحله از زندگیم‌ رو هم میتونم بذارم افسار گسیختگی زمان و زندگی و دست های پشت پرده!!!:|

این روزهای سریع الگذر!!!!!!و نمیدونم چجوری گذر....

کاش میشد شکل روزها رو تغییر داد...

کاش میشد هر روز ادم هایی رو ببینی که دلت میخواد...با ادمایی حرف بزنی که دلت میخواد‌‌...

...

+چهل و پنج دقیقه ست دوستم داره با نامزدش حرف میزنه!!:| کار ندارم به اینکه نامزدش هستاااا کلن هرکی!!! من دیگه داره حالم به هم میخوره!!

کلن ادمی نیستم که زیاد با تلفن صحبت کنم...نهایت مکالمه تلفنی من به هفت دقیقه میرسه...اونم وقتی که هم با پدرجان و هم‌مامان و هم خواهری حرف بزنم!!! 

ینی دارم میارم بالا هاااااا....این کار و زندگی نداره؟!!!

به ترتیب!خواهرش...دوستش...نامزدش صد دفعه تماس گرفتن...اصن نسبت به زنگ‌ موبایل این من آلرژی گرفتم!!!

این روزها رگه های از بی اعصابی در اینجانب نمایان است!!!:| 

۰ نظر 01 Azar 94 ، 13:23
زهرا

خوب شد تا این موقع نشستم درسم رو خوندم هااااا...هم خیالم راحت شد...هم اینکه همین الان خبر از غیب رسید کلاس هشت تا ده فردا صبحم لغوووووو شدههههههه....

هورا هورا هورا هورا!! و از این جلف بازی ها...:))))

۰ نظر 01 Azar 94 ، 00:56
زهرا
  • محمد رضا خادمی
  • ۰
  • ۰

دیس ایز عه نیو چالش!!!

منم که کلن پیرو و ادامه دهنده چوالش!:دی

در معرفی این کمپین بسیار جذاب باید بگم که دوستان بلاگی،تصمیم گرفتن کمپینی رو راه بندازه به نام معرفی تک اهنگ به فرد خاص!

خب ینی اینکه! شما بخوای به یکی ی اهنگی پشنهاد بدی چی چی معرفی میکنی؟

یا اصن اهنگ مورد علاقه خودتون چی هس؟؟؟؟

در این راستا باید اسم اهنگ نام خواننده و به صورت کاملن فوضولی طور!:دی دلیل علاقه مندی خودتون رو به اون موزیک فوق الذکر بیان بفرمایید!

بنابراین اینجانب ،بدین وسیله (ایکون صاف کردن صدا و اینا!) دوتا اهنگ از مورد علاقه ترین اهنگ های دلخواهم رو میخوام معرفی کنم...

اهنگ اول: رفتی/ علی زند وکیلی  دلیل علاقه:همشهری بودن با اقای زنددد وکیلی!:دی و خب اینکه دوس دارم این اهنگ رو...ی چیزی درونم میگه دوس دارم...همین! دلیل دیگه ای نداره!:دی

اهنگ دوم:ماه و ماهی /حجت اشرف زاده  دلیل علاقه:خفه کردن خودم در شب های پاییزی سال گذشته به وسیله گوش دادن ریپیت اند ریپیت این موزیک...:)

...

لطفا برای ادامه این کمپین،توی وبلاگ تون قرار بدین.

+دوس دارم اهنگ های مورد علاقه و پیشنهادی شما رو هم‌بدونم...:)



  • محمد رضا خادمی